يك خاطره, يك انديشه
يازده, دوازده سالم بود. سال آخر دوره ابتدايي يعني ششم دبستان بودم. روز بعد يا روز بعدتر از حماسة سياهكل بود. داخل خودرويي كه هدايت آنرا پدرم بهعهده داشت نشسته بودم و سخت مشغول خواندن روزنامه. از وقتيكه خواندن و نوشتن را آموختم, تحت تأثير فضاي خانواده علاقه شديدي بهمطالعه و فراگيري داشتم. روزنامه، سادهترين رسانه قابل دسترس بود و هرچه به سنين نوجواني نزديكتر ميشدم, ميل به خواندن در من شدت بيشتري ميگرفت.
تقريبا دو صفحه روزنامه كيهان يا اطلاعات آن زمان را در بر مي گرفت. عكسهاي قهرمانان سياهكل و شرح دلاوريهاي آنان چنان مجذوبم كرده بود كه تا كلمه آخر گزارش سرم را از روزنامه بلند نكردم. تيترش را درست بهخاطر ندارم ولي عنوان درگيري با «تروريستها» يا «خرابكاران» بخشي از آن را تشكيل مي داد. وقتي مطلب تمام شد, رو به پدرم كردم و گفتم: «بابا من هم ميخواهم تروريست بشوم». نزديك بود چشمهاي پدر از حدقه بيرون بزند, به تيتر روزنامهيي كه در دستم بود چشم دوخت و فهميد شغل پيشنهاديم از كجا آب ميخورد. بيدرنگ چنگ زد و روزنامه را از دستم بيرون كشيد و به صندلي عقب پرت كرد. بعد با قدري عصبانيت گفت. «غلط ميكني, كه ميخواهي تروريست بشوي». اما كار از كار گذشته بود. بيشتر كنجكاو شدم. برگشتم و خم شدم روزنامه را برداشتم. گفتم «خوب اينها مگر پليسها را نكشتند, پس آدمهاي خوبي هستند». از پليس متفر بودم. علتش زنداني شدن برادر بزرگترم بود. همانموقع در زندان بود و قبلتر از آن هم مدتي را در زندان گذرانده بود و آزاد شده بود و مجدداً دستگير و زنداني بود. همه دستگاههاي سركوبگر دستگاه ديكتاتوري شاه را به نام «پليس» مي شناختم. در ميان خانواده به ساواك هم مي گفتيم «پليس شخصي» يا «پليس مخفي». علاقه و عواطف بهبرادر و گريه و زاريهاي مادرم در فراق فرزند بزرگش, چنان نفرتي از كلمه پليس در من ايجاد كرده بود كه وقتي يك پاسبان را ميديدم, فكر ميكردم همه چيز زير سر همينهاست.
دوباره شروع كردم. پدر داشت كلافه ميشد. مي خواست از مخمصهيي كه گير افتاده فرار كند, ولي من ولكن معامله نبودم. گفتم «مگر همينها داداشم را نگرفتند و زنداني نكردند». پدر محافظه كار, بدجوري گير افتاده بود. اگر ميگفت, نه پليس شاه را تبرئه ميكرد, اگر ميگفت آري, تلويحاً به شغل پيشنهادي «تروريستي» من پاسخ مثبت ميداد. چارهيي نداشت جز اينكه تن بهگفتگو بدهد. چون ميدانست, همين سفره را روز بعد در مدرسه پهن خواهم كرد و اين بار ممكن است براي خودش هم دردسر ايجاد شود. كمي از عصبانيتش كاسته شد و تلاش كرد از در ديگري مهارم كند. گفت: «خوب تو درس را تمام كن, وقتي بزرگ شدي, هركاري خواستي بكن».
در شرح مختصر زندگي حماسه آفرينان سياهكل بعضاً به تحصيلات و شغل آنها نيز اشاره شده بود. فكر كردم براي «تروريست» شدن از سد تحصيلات دانشگاهي بايد گذشت و بعد وارد اين «دوره» شد. بهواسطه يكي از معلم هايم, كتاب ماهي سياه كوچولو, 24 ساعت خواب و بيداري و شعر پرياي احمد شاملو و« اي انسانهاي» نيما را خوانده بودم. اينها تنها اندوخته سياسي من بودند. جهان خارج از ذهنم را از هر آنچه كه از اين مجموعه تأثير گرفته بود, شكل ميداد. فكر ميكردم خيلي چيزها ياد گرفتهام. همه اينها را از ذهنم عبور ميدادم با پدر به مقابله برخاسته بودم. «بابا نگاه كن, اين تروريست چقدر قيافه خوبي دارد». پدر كه به تعبير امروز من متناقض شده بود, گفت: اينها تروريست نيستند. فكر كردم براي اينكه مرا از «تروريست» شدن باز دارد, چنين انكار ميكند. سريع واكنش نشان دادم و گفت: «نه همه اينها تروريست هستند»!! حالا صحنه برعكس شده بود, بيچاره ميخواست اين مارك را از روي آن قهرمانان بردارد, من فكر مي كردم, عمداً دارد انكار ميكند, كه از جذبه آنها در من بكاهد و دورم سازد. او ميگفت پسرم اينها تروريست نيستند, من با تمام قوا و وجودم مي گفتم نه هستند!! براي اثبات ادعايم هم گفتم: «اگر نبودند كه پليس ها را نمي كشتند»!!! پدر ديد, نه بدجوري موضوع پيچيده شد. به هرحال از يك طرف نميخواست كه چنان تحت تأثير قرار بگيرم تا در آينده كار دستشان بدهم, بخصوص با سابقه برادر بزرگتر كه به اندازه كافي براي خانواده رنج و محنت توليد كرده بود. اما در عين حال دلش نميخواست مارك شاه ساخته در ذهن من به عنوان چيز مثبتي حك شود. از او انكار و از من اثبات! تا به تهران رسيديم. ديگر كلافه شده بود. گفت وقتي رفتيم خانه برايت توضيح مي دهم. مدت كوتاهي بعد به در منزل رسيديم. از ماشين كه پياده شدم, اول روزنامه را برداشتم. همينكه چشمم به مادرم افتاد انگار كه برايش مژدگاني بزرگي دارم, گفتم «مامان ديدي, تروريستها, پليس ها را كشتند». پدر دوباره برافروخته شد. دستم را گرفت و مرا با خود به اتاق كشيد. نشست و با آرامي گفت, پسرم اينها تروريست نيستند, «دستگاه» به اينها ميگويد تروريست. گفتم «دستگاه» ديگر چيست؟ مشكل دوتا شده بود. نميخواست به صراحت بگويد رژيم. ناگزير شد و گفت: حكومت. بعد گفت, اينها در واقع «چريك» هستند. كلمه جديدي به گوشم خورد. پرسيدم چريك يعني چي؟ گفت يعني اينكه با حكومت ميجنگند. گفتم يعني با پليس؟ گفت پليس و بقيه دستگاه نظامي. دوباره سوال كردم. دستگاه چيست؟ در ذهن من, دستگاه، هر نوع ماشين داراي موتور را تداعي مي كرد. گفتم, «دستگاه» چرا به اينها ميگويد تروريست؟ گفت براي اينكه تروريست, كسي است كه آدمهاي بيگناه را ميكشد. گفتم ولي اينها كه پليسها را كشتند, پليس ها كه «آدمهاي بيگناه» نيستند. گفت به همين دليل به اينها ميگويد تروريست تا افكار مردم را منحرف كند. بعد به تفصيل برايم شرح داد كه چريك به چه كسي اطلاق ميشود و سرانجام متقاعدم كرد. وقتي صحبتهايش تمام شد, گفتم «خوب پس مي خواهم چريك بشوم». دوباره با تحكم گفت برو درس خودت را بخوان. آن برادرت هم همين غلطها را كرد كه الان توي هلفدوني است. هنگام شام, نصيحت ام كرد كه مبادا در مدرسه راجع به اين موضوع حرفي بزنم. اما من كه انگار چيز جديدي آموخته بودم, دلم ميخواست آنرا نزد دوستان همكلاسي خرج كنم. فردا در مسير بازگشت از مدرسه, وقتي تصاوير تعدادي از حماسه آفرينان شهيد و همچنين تصوير شماري از آنهايي كه باشكستن حلقه محاصره و ناكام گذاشتن مزدوران رژيم شاه, گريخته بودند را, پشت شيشة مغازهها ديدم, طاقت نياوردم و نصيحت پدر را به دور ريختم. گفتم اينها تروريست نيستند, اينها چريك هستند. مجيد معيري، يكي از افراد آن جمع بود كه بعدها در كسوت مجاهد خلق, توسط رژيم ضدبشري آخوندي به شهادت رسيد. نفر بعدي يوسف آريافر بود كه او نيز در زمره هواداران چريكهاي فدايي به دست دژخيمان رژيم خميني تيرباران شد. بقيه را نمي دانم كجايند و چه ميكنند.
در آن هنگام از عنوان «چريك»، قهرماني افسانهيي و فناناپذير در ذهنم نقش بسته بود. حتي در مورد شكل و قيافه يك چريك در ذهنم تصويرسازي ميكردم. موجوداتي فرا انساني, فداكار و در عين حال جنگجو و دلير. همينها, نطفة يك انديشه و يك حركت, يعني گرايش به مبارزه انقلابي مسلحانه را در من ايجاد كرد. بعد, عمليات مجاهدين و درهم ريختن جشنهاي دوهزارپانصدساله ديكتاتوري شاهنشاهي, و بعدتر شهادت گلسرخ انقلاب مهدي رضايي و....مرا با آرمان مجاهدين آشنا كرد و شيفته ام ساخت.
امروز كه سالها از حماسة سياهكل ميگذرد و خودم به اتهام عضويت در يك سازمان «تروريستي» در تبعيد بسر ميبرم÷, ميبينم منشاء «تروريستي» چقدر در من ريشهدار است!
÷اين مطلب, در زمستان 2003 هنگاميكه به دنبال توطئه ننگين مشترك ديكتاتوري آخوندي و دولت وقت فرانسه در شهر «وزول» فرانسه در تبعيد بودم, نوشته شده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر