۱۳۸۸ تیر ۲, سه‌شنبه

اولین حماسه ساز و حماسه سرای مجاهدین

مجاهد كبير احمد رضايي

اولين حماسه‌ساز و حماسه‌سراي مجاهدين

خون سرخ است. اما وقتي با نام شهيدي همراه مي‌شود، ديگر اين سرخي، آن سرخي معمولي خون نيست. با سرخيهاي ديگر خيلي فرق مي‌كند و مفهوم ديگري را تداعي مي‌كند. حسي كه از اين سرخي به انسان دست مي‌دهد، به هيچ وجه همان حسي نيست كه سرخي سرخهاي ديگر دارند. اين سرخي هم مي‌جوشد و هم به جوشش در مي‌آورد. انگيزاننده و مقدس است. نه تنها ترس‌آور نيست كه شجاعت مي‌بخشد. اما بعضي از خونها هستند كه علاوه بر اينها، مي‌درخشند. مي‌دمند و «خانه را روشن مي‌كنند». گويي خودش را دوباره در رگ انسانهاي ديگر تزريق مي‌كند. شبيه تصويرهايي كه در اين مصرع از يك سروده زيباي فلسطيني است: «قلمت را در خونم فرو بر/ و از زبانم سرودي بنويس/ به لبانم بنگر كه چه‌سان قاطعانه شعر مي‌گويند».

هرگاه كه نام امام حسين (ع) به زبان مي‌آيد، بلافاصله خون در ذهن تداعي مي‌شود. خوني مقدس و جوشان. اين همان سرچشمه و همان رنگي است كه گفتم. گويي اين رابطه يا تداعي، قانون و تعريف شدة تاريخ است و هيچ كاري هم نمي‌شودكرد. دست خودمان هم نيست كه قاب بگيريم و به ديوار فراموشي بسپاريم. اين رابطه زنده است و حيات دارد. در حاليكه بسياري از نبردها و حماسه‌هاي ديگر تاريخي يا اساطيري و افسانه‌يي با همه عظمت و بزرگي‌شان، چنين تداعي در ذهن ايجاد نمي‌كنند. تصويرهاي ديگري مي‌دهند. شايد به همين دليل است، خون و رنگش، رنگ تقديس شده به‌خود گرفته است. جنس تصويرها و اثر نبرد و حماسه احمد نيز اينطوري است. دست كسي نيست. وقتي اسمش مي‌آيد، مفاهيمي از جنس و رنگ «فداكاري»، «شجاعت» و «قاطعيت» در ذهن شكل مي‌گيرد. خون احمد، اين مجاهدي كه به حق لقب كبيرگرفته، از اين خونها بود. آنقدر برق مي‌زد و درخشيد كه تا اعماق تاريكي زندانها نيز نفوذ كرد. فقط لاله و شقايق عاشق نروياند، در سطح جنبش چنان روحي دميد كه تنها با گلستانِ بهار مي‌شود مقايسه‌اش كرد.

دوران انقلاب ضد سلطنتي را به خاطر بياوريم. وقتي اسم احمدرضايي و مهدي رضايي به زبان مي‌آمد, هريك از اين دو برادر، تداعي كننده و حامل ارزش خاصي بودند كه در حرف و شعار مردم جاري بود كه بقيه شهيدان با همه شأن و منزلت‌شان نداشتند. اين يكي كه اولين شهيد مجاهدين بود، بينانگذار چيزي بودكه تا همين الان و تا هميشه، مجاهدين به آن مي‌بالند و ماندگاري خود را در گرو و پايبنيدي به آن مي‌دانند. نه به‌خاطر فقط شهادتش به عنوان اولين شهيد، به خاطر نوع شهادتش. يعني «فدا».

آري احمد اولين حماسه‌ساز و حماسه‌سراي مجاهدين بود. همين درك والا از نبرد و شهادت احمد بود كه مجاهد بنيانگذار سعيد محسن، وقتي در زندان خبر شهادتش را از راديو شنيد، برخاست و فرمان داد همه زندانيان مجاهد به پاس احترام او از جا برخيزند و در رسايش سرود بخوانند. و در حالي‌كه برقي از غرور و افتخار در سيما و چشمانش موج مي‌زد، گفت. «راه باز شد. احمد حق بزرگي به گردن سازمان دارد. واقعا براي جنبش مبارك است». سعيد محسن از كدام «راه» سخن مي‌گفت كه احمد گشاينده‌اش بود؟ شايد براي نسل ما، امروز وقتي به رود جوشاني از خون شهيدان نگاه مي‌كنيم، مفهومي كه آن حرف سعيد محسن در زندان براي زندانيان مجاهد داشت، براي ما نوعي «عادت» باشد. بگوييم كه سراسر زندگي مجاهدين با فداكاري، از خودگذشتگي و شهادت عجين شده است. ولي سعيد محسن زماني اين جملة پربار و پر معني را گفت و براي خلق اين «راهگشايي» تبريك گفت كه كمترين كورسو و روزنه اميدي نبود. مجاهدين در آغاز راه بودند. هنوز دست به عمل نزده، بنيانگذاران و بيش از 90درصد مركزيتش بر اثر ضربه ناگهاني دستگير و در حصار دشمن غدار به زنجير كشيده شده بودند. «در نيست/ راه نيست/ نه روز و نه آفتاب». تبريك سعيد را هم بايد در همين چارچوب نگاه كرد و فهم نمود. نقش منحصر به فرد احمد در بازسازي و رهبري سازمان در بيرون از زندان آنقدر برجسته بود كه جايگزيني برايش متصور نيست، اما نقشي كه حماسة‌اش در روح و عزم جنبش ايفا كرد، بسا ماندگارتر و ريشه‌دارتر از سازندگي تشكيلاتيش بود. چرا كه عوارض ناشي از ضربه مي‌توانست همچون خوره پيكر جنبش نوپا را بجود و پوك كند. اما وقتي «خون» پيكر احمد آنهم با خلق يك حماسه، ريخت، به سرعت در جان و روانهاي ديگر نفوذ كرد و حيات بخشيد و بار داد. نه تنها در جان همرزمانش، كه در جان جنبشي كه مجاهدين آغازگرش بودند.

اما گفتم، در اين حماسة احمد ارزش والاتر و گرانبهاتر هم نهفته بود. ارزشي كه جاي ديگري نمي‌توان سراغش را گرفت .اين «فدا»كاري، البته در لحظه خلق نشد. شايد چگونگيش را صحنه تعيين مي‌كرد يا كرد، اما عزم و جزمش از پيش در ضمير احمد نهفته و در ذهنش طراحي شده بود. مگر همين مضمون را برادر ديگرش مجاهد كبير رضارضايي، يك سال بعد در سالگرد شهادتش در نامه‌يي كه به مادرش نوشته بود، نگفت كه احمد «هميشه آرزو مي‌كرد كه در گرماگرم پيكار شهيد شود و زنده به دست دشمن نيفتد». و به حق گواهي داد كه: «احمد با شهادتش، راه شجاعت، راه فداكاري» را به ما آموخت «شهادت احمد..اميد دهند و راهگشا بود».

آنچنانكه در نامة رضا به مادرش پيداست، احمد پيشتر گفته بود كه نبايد زنده به دست دشمن افتاد، اما او حماسه‌يي خلق كرد كه چيزي از پيكرش باقي نگذاشت كه جسم بي‌جانش هم به دست دشمن بيفتد. وقتي در حقله محاصره دهها تن از مزدوران تا دندان مسلح ساواك قرار گرفت، ترديدي به خود راه نداد. گويي همچون شيري غران از بيشه‌يي جهيد و خود را در حلقه تنگ مزدوران قرار داد. بيچارگان، چه ابلهانه مي‌پنداشتند كه گوييا قصد تسليم خود را دارد. اما لحظه‌يي بعد صداي انفجار نارنجك تا كاخ ديكتاتور ستمگر طنين افكند. «به دشمن هيچ نداد. نه سلاح، نه اطلاعات و نه حتي جسم خودش را». اين همان درس و سنت «فدا»يي بود كه اين شهيد والامقام از خود به جا گذاشت و مجاهدين آنرا «مقدس» مي‌نامند. سرلوحه مكتب و رمز و رازي كه بسياري از پيروزيهاي مجاهدين مرهون آن است و تا ابد خواهد بود.

۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه

شب عاشقان بيدل

به مناسبت سالگرد شهادت فرمانده والامقام محمد ضابطي و ديگر قهرمانان مجاهد خلق در 12 و 19 ارديبهشت سال 61

هرگز دل ما ز خصم در بيم نشد

در بيم ز صاحبان ديهيم نشد
اي جان به‌فداي آنکه پيش دشمن

تسليم نمود جان و تسليم نشد

اگر شاعر شهيد، فرخي يزدي زنده بود و درس وفاداري و «تسليم نشد»ني حماسه‌سازان 12 و 19 ارديبهشت را مي‌ديدكه هرگز دل‌شان از « بيم صاحبان ديهيم» و صاحبان عمامه، «بيم نشد» شايد رباعي بالا را طوري ديگري مي‌سرود كه شأن و منزلت آفرينندگان آن حماسه را آنچنان‌كه بود، تصوير نمايد. شايد هم به عقيده همكار شهيد اسپانيايش «لوركا» مي‌پيوست كه مي‌گفت «چيزهايي هست كه نمي توان بر زبان آورد. چرا كه واژه‌يي براي بيان آنها وجود ندارد». يا «اگر هم وجود داشته باشد، كسي معناي آنها را درك نمي‌كند». فكر مي‌كنم حماسه 12 و 19 ارديبهشت از آن «چيزهايي است» كه واژه‌يي براي بيانش وجود ندارد. از اين حماسه گفته اند، ولي هنوز تا شناخت ريشه اين نوع پاكبازي و قهرماني هيچ گفته نشده است. نه اينكه گويندگانش كوتاهي كرده باشند، بلكه بخاطر فقر واژه‌يي كه بتواند اين صحنه‌ها را كه بدون اغراق مشابه آنها فقط در افسانه‌هاي شاهنامه فرودسي تصوير شده، بيان كند. وقتي جسم شريف و بي‌جان «چه‌گوارا» اين «ياغي» سيال و نامدار كوههاي بوليوي را به‌نمايش گذاشتند، يادش براي هميشه در خاطره‌ها ماندگار شد. از قدر و شأن اين انسان والا و جاويد هيچ كم نمي‌كند اگر بگوييم كه نبود اگر دجالگريهاي «ضد استكباري و ضد امپرياليستي» امام دژخيمان كه با پا منبريهاي خائنان توده‌يي و اكثريتي دم گرفته مي‌شد، نام «محمد ضابطي» بايد فراتر از مرزهاي ميهن پر مي‌كشيد. در واقع مؤلفه خيانت خائنان و دجالگري امام دجالان، شأن و منزلت قهرماني او را هم دزديد و از ديگران را از شناختش دريغ كرد.60 انقلابي پاكباز، 60 «عاشق بيدل» كه در آن شب دراز چه شورها بپا نكردند.

از فرمانده محمد ضابطي خيلي چيزها مي‌گويند. از فضايل و خصايل والاي اخلاقي و حسن سلوكش. از فروتني و بي‌آلايشي و بي‌رنگيش. از شكنجه‌هاي فوق طاقتي كه در زندانهاي شاه تحمل كرده بود تا آنجا كه مي‌گويند حتي مدتي بر روي دستهايش راه مي‌رفت. و بالاخره از دوراني كه نسل پرشور ميليشيا مستقيما زير نظر او تربيت شد و به صفوف مجاهدين پيوست. كمتر كسي است كه او را ولو براي لحظه‌يي ديده باشد، اما مسحور اين مجاهد بزرگ نشده و به ستايشش ننشسته باشد. اما بيش از هركس «مسعود» كه او را «فرمانده والامقام» توصيفش كرده همواره از فقدانش با سوز جگر ياد مي‌كند. همه اينها را گفتم، اما به عقيده من براي حس كردن و شناخت، محمد ضابطي و بقيه يارانش، ضرورتي به ديدن‌شان نيست. حضور قاطع، سيال و تمام عيار اين حماسه‌ساز در روز 12 ارديبهشت سال 61، «آخرين برگ سفرنامه» حيات پر افتخارش، شناسنامه و معرف انديشه ناب اوست. گويي كه مي‌دانست سرانجام روزي از اين راه عبور خواهد كرد. حماسه او روايتگر انديشه اوست. مصداق گفته آن فيلسوف كه گفت «تو بگو چگونه زندگي مي‌كني تا من بگويم كه چگونه فكر مي‌كني».

در نيمروز بهاري در دوازدهم ارديبهشت سال 61 بود. سالي كه از 9 ماه پيشتر از آن جنايتهاي ديكتاتوري خون‌ريز سايه وحشت را در همه‌جا گسترانيده بود و پاسداران و دژخيمان نفس مردم را در سينه حبس كرده بودند. دشمن به شبكه بيسيمي خود فرمان سكوت داد و گفت كه كسي بر وارد شبكه نشود. معني‌اش اين بود كه حادثه‌يي در شرف وقوع است. در پايگاههاي مجاهدين جنب و جوشي در گرفته بود و مي‌دانستند درگيري و تهاجمي در كار است. اما كسي از بزرگي و ابعاد آن هيچ خبر نداشت. لحظاتي بعد از چند نقطه تهران صداي شليك گلوله‌ها به گوش مي‌رسيد. هرچه ساعت مي‌گذشت، شهر بزرگ تهران از آفتاب بهاري به غروبي دلگير و به رنگ خون مي‌غلتيد. خون سرخ دههاتن از مجاهدين. غمي كه در چشمان ملتهب هر انساني كه سايه وحشت ستم آخوندي را حس كرده بود، شناور بود. درگيريها پاياني نداشت. جنگي نا عادلانه اما تمام عيار. از يك سو خيل دژخيمان و پاسداران با همه تجهيزات يك جنگ، از سوي ديگر سلحشوراني كه «سرود بر لب مي‌جنگيدند». صداي مهيب انفجارهاي آر.پي.جي و نارنجك و سلاحهاي نيمه سنگين و توپهاي هليكوپتر هر لحظه فزونتر مي‌شد و و كانونهاي درگيري را به دشت خونين تبديل كرده بود. در خيابان ستارخان گويي باز اين فرزندان سردار محله امير خيز هستند كه پرچم شرف و افتخار را بلند كرده‌اند و يك‌نفس در برابر دشمن غدار ايستاده‌اند و مي‌جنگند. دلاوران سلحشوري مانند حميد خادمي، حسن رحيمي، حسن صادق، فرشته ازهدي، مهين ابراهيمي، محمد تقي آسيم، معصومه ميرمحمد و مادر مجاهد ايران بازرگان. در نارمك نيز دژ استوار ديگري برپا شده بود كه نگهباني از باروي آن تنها بر عهده يك شير زن مجاهد خلق خديجه مسيح بود. آنچنان‌كه بعد از ساعتها جنگاوري وقتي به خاك افتاد، گله‌هاي پاسداران فكر مي‌كردند با چندين مجاهد خلق روبرو بودند. اما وقتي با جسد بي‌جان يك شير زن دلير مواجه شدند، دژخيمان را بيش از پيش حيرت و وحشت برداشت و به سرعت و با دستپاچگي جسد او را از صحنه بيرون بردند تا واقعيت را از چشم مردم بپوشانند. در نقطه‌يي ديگر از تهران، دو قهرمان ديگر مهين خياباني- خواهر سردار خياباني- و تقي اوسطي بودند. آنجا نيز همان بي‌باكي و همان ايستادگي. در منطقه «جي» تهران سعيد منبري با تني چند از يارانش نيز صحنه‌هايي حماسي خلق كردند و درسي فراموشي ناپذير به دشمن ضدبشري دادند. در منطقه شمال غرب تهران فضل‌الله تدين و مريم شفايي و شمار ديگري از قهرمانان مجاهد خلق، جنگاوران گوشه ديگر اين تابلوي حماسي بودند. اما قله مقاوت در «كامرانيه» قرار داشت. آنجا كه فرمانده والامقام محمد ضابطي، و يارانش قاسم باقرزاده، حميد جلال‌زاده، نصرت رمضاني، سوسن ميرزايي، پري يوسفي، زكيه محدث، احمد كلاهدوز، هادي تواناييان فرد، عباس همايون نژاد، فاطمه مهدوي كرماني، اقدس تقوي، امير آق‌بابا بودند. دژي تسخيرناپذير كه دشمن ضدبشري با بسيج صدهاتن از پاسداران و با تمام تجهيزات از جمله وارد كردن هليكوپتر و بستن آن به توپ، از ظهر 12 ارديبهشت تا حوالي نيم‌هاي شب، در مقابل آن جنگيد و آنچه به دست آورد تنها ويرانه‌هاي آن و اجساد قهرمانان بود. درها و پنجره‌هاي پايگاه مشتعل از آتش و خون قهرمانان و ديوارها سوخته و ويران از شليك توپ هليكوپتر و آر.پي.جي. و مسلسلهاي سنگين.

گويي با غروب آفتاب و غلتيدن سپيدي روز به ظلام شامگاهي، «شب عاشقان بيدل» هم فرا رسيده است.

شب عاشقان بيدل چه شب دراز باشد

تو بيا كزاول شب در صبح باز باشد

قدمي كه برگرفتي به وفا و عهد ياران

اگراز بلا بترسي قدم مَجاز باشد

درست يك هفته بعد، همين حماسه با قهرمانان ديگري تكرار شد. مجاهدان قهرمان، فاضل مصلحتي، مهري خانباني، زهرا طباطبايي، بهرام قاسمي، فاطمه ابوالحسني، حميد لولاچيان، حسين كلكته‌چي، در يك نقطه تهران و سه شير زن قهرمان، اكرم خراساني، فائزه بهاري و نائمه عمرانيان، در نقطه ديگري از تهران صحنه‌پردازان آن بودند.

در آن روزهايي كه همزمان نمايندگان و سخنگويان سه طيف و جريان مختلف به ندامت تلويزيوني رفته بودند و به چانه‌زني بر سر جان مي‌پرداختند و دژخيم جماران با بهره‌گيري از دجاليت و شقاوتش برآن بود، تا سايه شوم ارعاب و سكوت را بر جامعه حاكم گرداند، تصويرهاي سوخته پايگاهها، جسدهاي بي‌جان مجاهدان قهرمان، روايتگر پايداري و ايستادگي بر سر ارزشهايي شدند كه براي حفظ و صيانت آن از سنگين‌ترين بها نيز دريغي ندارند. ايستادگي بر سر اصول و و چانه نزدن بر سر آن، وام‌دار «صدق و فدا»يي است كه تار و پود مجاهدين را شكل مي‌دهد.

همین است که در حماسه‌هايشان استخوان خرد نمي‌كنند، بلكه پوست مي‌اندازند و تازه‌تر مي‌شوند. بار مي‌دهند و به بار مي‌نشينند، مي‌پالايند و پالايش مي‌شوند. پس به يقين مي‌توان گفت خون پاك آن سرداران و هزاران قهرمان به خاك افتاده ديگر، ضامن بقاء و ماندگاري نسلي شد كه اكنون در هيأت دژ «اشرف» به تنها نقطه اميد مردم تحت ستم ديكتاتوري آخوندي تبديل شده است. همان دلاوراني كه با تأسي از پيشگامان قهرمان خود، با عبور از سهمگين‌ترين تحولات تاريخ معاصر ايران و از طوفانهاي آتش و خون، سرفراز و استوار ايستاده‌اند و جز به سرنگوني رژيم ضدبشري آخوندي و برقراري حاكميت مردمي نمي‌انديشند.

به خاطره حماسه آفرينان سياهكل


يك خاطره, يك انديشه


يازده, دوازده سالم بود. سال آخر دوره ابتدايي يعني ششم دبستان بودم. روز بعد يا روز بعدتر از حماسة سياهكل بود. داخل خودرويي كه هدايت آنرا پدرم به‌عهده داشت نشسته بودم و سخت مشغول خواندن روزنامه. از وقتي‌كه خواندن و نوشتن را آموختم, تحت تأثير فضاي خانواده علاقه شديدي به‌مطالعه و فراگيري داشتم. روزنامه، ساده‌ترين رسانه قابل دسترس بود و هرچه به سنين نوجواني نزديكتر مي‌شدم, ميل به خواندن در من شدت بيشتري مي‌گرفت.

تقريبا دو صفحه روزنامه كيهان يا اطلاعات آن زمان را در بر مي گرفت. عكسهاي قهرمانان سياهكل و شرح دلاوريهاي آنان چنان مجذوبم كرده بود كه تا كلمه آخر گزارش سرم را از روزنامه بلند نكردم. تيترش را درست به‌خاطر ندارم ولي عنوان درگيري با «تروريستها» يا «خرابكاران» بخشي از آن را تشكيل مي داد. وقتي مطلب تمام شد, رو به پدرم كردم و گفتم: «بابا من هم مي‌خواهم تروريست بشوم». نزديك بود چشمهاي پدر از حدقه بيرون بزند, به تيتر روزنامه‌يي كه در دستم بود چشم دوخت و فهميد شغل پيشنهاديم از كجا آب مي‌خورد. بي‌درنگ چنگ زد و روزنامه را از دستم بيرون كشيد و به صندلي عقب پرت كرد. بعد با قدري عصبانيت گفت. «غلط مي‌كني, كه مي‌خواهي تروريست بشوي». اما كار از كار گذشته بود. بيشتر كنجكاو شدم. برگشتم و خم شدم روزنامه را برداشتم. گفتم «خوب اينها مگر پليسها را نكشتند, پس آدمهاي خوبي هستند». از پليس متفر بودم. علتش زنداني شدن برادر بزرگترم بود. همانموقع در زندان بود و قبل‌تر از آن هم مدتي را در زندان گذرانده بود و آزاد شده بود و مجدداً دستگير و زنداني بود. همه دستگاههاي سركوبگر دستگاه ديكتاتوري شاه را به نام «پليس» مي شناختم. در ميان خانواده به ساواك هم مي گفتيم «پليس شخصي» يا «پليس مخفي». علاقه و عواطف به‌برادر و گريه و زاريهاي مادرم در فراق فرزند بزرگش, چنان نفرتي از كلمه پليس در من ايجاد كرده بود كه وقتي يك پاسبان را مي‌ديدم, فكر مي‌كردم همه چيز زير سر همينهاست.

دوباره شروع كردم. پدر داشت كلافه مي‌شد. مي خواست از مخمصه‌يي كه گير افتاده فرار كند, ولي من ول‌كن معامله نبودم. گفتم «مگر همينها داداشم را نگرفتند و زنداني نكردند». پدر محافظه كار, بدجوري گير افتاده بود. اگر مي‌گفت, نه پليس شاه را تبرئه مي‌كرد, اگر مي‌گفت آري, تلويحاً به شغل پيشنهادي «تروريستي» من پاسخ مثبت مي‌داد. چاره‌يي نداشت جز اينكه تن به‌گفتگو بدهد. چون مي‌دانست, همين سفره را روز بعد در مدرسه پهن خواهم كرد و اين بار ممكن است براي خودش هم دردسر ايجاد شود. كمي از عصبانيتش كاسته شد و تلاش كرد از در ديگري مهارم كند. گفت: «خوب تو درس را تمام كن, وقتي بزرگ شدي, هركاري خواستي بكن».

در شرح مختصر زندگي حماسه آفرينان سياهكل بعضاً به تحصيلات و شغل آنها نيز اشاره شده بود. فكر كردم براي «تروريست» شدن از سد تحصيلات دانشگاهي بايد گذشت و بعد وارد اين «دوره» شد. به‌واسطه يكي از معلم هايم, كتاب ماهي سياه كوچولو, 24 ساعت خواب و بيداري و شعر پرياي احمد شاملو و« اي انسانهاي» نيما را خوانده بودم. اينها تنها اندوخته سياسي من بودند. جهان خارج از ذهنم را از هر آنچه كه از اين مجموعه تأثير گرفته بود, شكل مي‌داد. فكر مي‌كردم خيلي چيزها ياد گرفته‌ام. همه اينها را از ذهنم عبور مي‌دادم با پدر به مقابله برخاسته بودم. «بابا نگاه كن, اين تروريست چقدر قيافه خوبي دارد». پدر كه به تعبير امروز من متناقض شده بود, گفت: اينها تروريست نيستند. فكر كردم براي اينكه مرا از «تروريست» شدن باز دارد, چنين انكار مي‌كند. سريع واكنش نشان دادم و گفت: «نه همه اينها تروريست هستند»!! حالا صحنه برعكس شده بود, بيچاره مي‌خواست اين مارك را از روي آن قهرمانان بردارد, من فكر مي كردم, عمداً دارد انكار مي‌كند, كه از جذبه آنها در من بكاهد و دورم سازد. او مي‌گفت پسرم اينها تروريست نيستند, من با تمام قوا و وجودم مي گفتم نه هستند!! براي اثبات ادعايم هم گفتم: «اگر نبودند كه پليس ها را نمي كشتند»!!! پدر ديد, نه بدجوري موضوع پيچيده شد. به هرحال از يك طرف نمي‌خواست كه چنان تحت تأثير قرار بگيرم تا در آينده كار دستشان بدهم, بخصوص با سابقه برادر بزرگتر كه به اندازه كافي براي خانواده رنج و محنت توليد كرده بود. اما در عين حال دلش نمي‌خواست مارك شاه ساخته در ذهن من به عنوان چيز مثبتي حك شود. از او انكار و از من اثبات! تا به تهران رسيديم. ديگر كلافه شده بود. گفت وقتي رفتيم خانه برايت توضيح مي دهم. مدت كوتاهي بعد به در منزل رسيديم. از ماشين كه پياده شدم, اول روزنامه را برداشتم. همينكه چشمم به مادرم افتاد انگار كه برايش مژدگاني بزرگي دارم, گفتم «مامان ديدي, تروريستها, پليس ها را كشتند». پدر دوباره برافروخته شد. دستم را گرفت و مرا با خود به اتاق كشيد. نشست و با آرامي گفت, پسرم اينها تروريست نيستند, «دستگاه» به اينها مي‌گويد تروريست. گفتم «دستگاه» ديگر چيست؟ مشكل دوتا شده بود. نمي‌خواست به صراحت بگويد رژيم. ناگزير شد و گفت: حكومت. بعد گفت, اينها در واقع «چريك» هستند. كلمه جديدي به گوشم خورد. پرسيدم چريك يعني چي؟ گفت يعني اينكه با حكومت مي‌جنگند. گفتم يعني با پليس؟ گفت پليس و بقيه دستگاه نظامي. دوباره سوال كردم. دستگاه چيست؟ در ذهن من, دستگاه، هر نوع ماشين داراي موتور را تداعي مي كرد. گفتم, «دستگاه» چرا به اينها مي‌گويد تروريست؟ گفت براي اينكه تروريست, كسي است كه آدمهاي بي‌گناه را مي‌كشد. گفتم ولي اينها كه پليسها را كشتند, پليس ها كه «آدمهاي بي‌گناه» نيستند. گفت به همين دليل به اينها مي‌گويد تروريست تا افكار مردم را منحرف كند. بعد به تفصيل برايم شرح داد كه چريك به چه كسي اطلاق مي‌شود و سرانجام متقاعدم كرد. وقتي صحبتهايش تمام شد, گفتم «خوب پس مي خواهم چريك بشوم». دوباره با تحكم گفت برو درس خودت را بخوان. آن برادرت هم همين غلطها را كرد كه الان توي هلفدوني است. هنگام شام, نصيحت ام كرد كه مبادا در مدرسه راجع به اين موضوع حرفي بزنم. اما من كه انگار چيز جديدي آموخته بودم, دلم مي‌خواست آنرا نزد دوستان همكلاسي خرج كنم. فردا در مسير بازگشت از مدرسه, وقتي تصاوير تعدادي از حماسه آفرينان شهيد و همچنين تصوير شماري از آنهايي كه باشكستن حلقه محاصره و ناكام گذاشتن مزدوران رژيم شاه, گريخته بودند را, پشت شيشة مغازه‌ها ديدم, طاقت نياوردم و نصيحت پدر را به دور ريختم. گفتم اينها تروريست نيستند, اينها چريك هستند. مجيد معيري، يكي از افراد آن جمع بود كه بعدها در كسوت مجاهد خلق, توسط رژيم ضدبشري آخوندي به شهادت رسيد. نفر بعدي يوسف آريافر بود كه او نيز در زمره هواداران چريكهاي فدايي به دست دژخيمان رژيم خميني تيرباران شد. بقيه را نمي دانم كجايند و چه مي‌كنند.

در آن هنگام از عنوان «چريك»، قهرماني افسانه‌يي و فناناپذير در ذهنم نقش بسته بود. حتي در مورد شكل و قيافه يك چريك در ذهنم تصويرسازي مي‌كردم. موجوداتي فرا انساني, فداكار و در عين حال جنگجو و دلير. همين‌ها, نطفة يك انديشه و يك حركت, يعني گرايش به مبارزه انقلابي مسلحانه را در من ايجاد كرد. بعد, عمليات مجاهدين و درهم ريختن جشنهاي دوهزارپانصدساله ديكتاتوري شاهنشاهي, و بعدتر شهادت گل‌سرخ انقلاب مهدي رضايي و....مرا با آرمان مجاهدين آشنا كرد و شيفته ام ساخت.

امروز كه سالها از حماسة سياهكل مي‌گذرد و خودم به اتهام عضويت در يك سازمان «تروريستي» در تبعيد بسر مي‌برم÷, مي‌بينم منشاء «تروريستي» چقدر در من ريشه‌دار است!


÷اين مطلب, در زمستان 2003 هنگاميكه به دنبال توطئه ننگين مشترك ديكتاتوري آخوندي و دولت وقت فرانسه در شهر «وزول» فرانسه در تبعيد بودم, نوشته شده است.

در ستايش مردي از بذل ماه


ساقي به‌نور باده برافروز جام ما

مطرب بگو كه كار جهان شد به‌كام ما


گمانم اين بيت زيباي غزلي از حافظ، زمزمة عارفانه دلهاي همه مجاهداني بود كه در شامگاه 30 دي ماه سال 1357، كه در مقابل زندان قصر جمع شده بودند و قلبهايشان براي ديدار «يار» مي‌تپيد، يا كه زمرة همبندان و همراهان «مسعود»بوده و در گرداگرد او حلقه زده بودند. اما وقتي «مسعود» چهار روز پس از رهاييش از زندان، در ميان حلقه‌يي از ياران و هوادارانش در دانشگاه تهران ضمن ستودن جنبش عظيم مردمي ضد سلطنتي گفت كه «نبايد به‌همين قناعت كرد. ما در آغاز راهيم. راهي بس طولاني و دراز، راهي كه تا قلة توحيد ادامه دارد»، شايد كمتر كسي به عمق بينش و انديشة او و چشم‌اندازي كه در اين جملات كوتاه ترسيم مي‌كرد، پي برده بود. «راهي بس طولاني و دراز» كه هنوز ادامه دارد. راهي پر فراز و نشيب، توفان‌زا، مرگ‌آور و هستي‌كش. اما با چشم‌اندازي سراسر اميدبخش، گلريزان و هستي‌پرورآزادي و بهارآفرين. البته كه با ديدنش بغضهاي خفته در گلو مجال شكفتن پيدا كردند و چشمها نم نم باران مي‌باريدند. همه آينده را در چشم او مي ديدند. گويي با ديدنش خلاء همة چيزهايشان پر شد.

اما به باورم، مسعود به چيز ديگري مي‌انديشيد. به توفانهايي كه در پيش رو مي‌ديد. از همان لحظه كه از دهليزهاي تنگ شكنجه و زخم، تا لحظه‌يي كه در پشت بام زندان، در مقابل موج جمعيتي كه مشتاق ديدارش لحظه شماري مي‌كردند، همان لحظه كه تمامي عواطفش را نثارشان مي‌كرد، اما، نگراني از فروغ چشمانش برق مي‌زد و از طراوت كلامش منتشر مي‌شد. نگران و دلتنگ آزادي. هم‌چنانكه قبل، نه آزاديِ خود، بلكه نهال آزادي خلقي كه هنوز شكوفه نداده، خزان وحشي كه در حال وزيدن بود، قصد شكستنش را كرده بود. شناخت عميق او در برخورد با شماري از دژخيماني كه از بدحادثه گذرشان براي مدت كوتاهي به زندان افتاده بود و از همانجا نابودي مجاهدين را در ذهن و ضمير خود مي‌پروراندند و با شامة قوي سياسيش بو كشيده بود كه ديوي كه در حال خروج از شيشة جادويي است، چه تنوره‌ها خواهد كشيد. به همه چيز مي‌انديشيد. به زنداني بزرگتر. به بزرگي تمام ايران. گويي در جملاتي كه حرارت كلماتش از قلب تپنده و پر حرارتي شكفته مي‌شود، طرح نويش را از همان بالاي تاق زندان به‌ميان مردم مي‌پراكند و سردي ديماه را ذوب مي‌كرد. طرحي كه قرار بود در «فلك سياسي اجتماعي ايران» در اندازد. و بعدش اين بود:

اگر غم لشكر انگيزد كه خون عاشقان ريزد من و ساقي به‌هم سازيم و بنيادش براندازيم

ساقيش، همانهايي بودندكه در اطرافش حلقه زده بودند. همانهايي كه به‌پايش گل مي‌ريختند، در آغوشش مي‌كشيدند و بوسه بارانش مي‌كردند. و بعد «خون عاشقانه»شان را با نامش عجين كردند. ريخت، چشمه، رود و دريا شد. و البته كه روزي توفان مي‌شود و «بنيان» هرچه دجال و دينفروش را برخواهد كند.

او فقط يك چهره يادگار نبود كه از زندان آزاد شود تا باز بماند. تعبير خودش اين بود كه فعلا از «سعادت جاويدان» همراهي با ياران شهيدش محروم شده است، اما روايت و تعبير تاريخ شكل ديگر و برتري از حقيقت را رقم زد. او بايد مي‌ماند و خدا را شكر كه ماند. تا ناخداي «كشتي شكستگاني» باشد كه در تندر و توفانهاي سهمگين هدايت آن‌را به‌عهده بگيرد. او ماندگاري از تاريخ و فشردة چندين نسل بود و هست. از بابك و سياوش، تا ستار و مصدق. و برترين يادگار و ماندگار نسل خودش. نسلي كه اگرچه عمر طولاني نداشتند، اما بار ارزشهاي قرنها را در خود متكاثف كرده بودند. و بعد همة آنها در وجود اين مرد تكثير و جمع شد. هييچكدام اينها تصادفي يا خلق‌الساعه نبودند. درست به همين دليل، به قول «پدرطالقاني»، دژخيمان هميشه از نامش «وحشت داشتند». هنوز هم دارند و خواهند داشت. از خشم و رنج و فريادي كه در او ذخيره شده است. هيبت وجودش لرزه بر اندام دشمنان آزادي و ايران‌زمين مي‌اندازد. اما، آزاديخواهان و آزادانديشان، چون بذل ماه دوستش دارند و «شيربيدار»ش مي‌نامند. به‌خاطر چشمان هميشه بيدار و تيزبينش. بله دوستش دارند. خيلي هم زياد. به‌خاطر زيبايي فكرش، به‌خاطر روح آزاد و قلب عاشقش. به‌خاطر جسارت بي‌نظير و شكيب بي‌بديلش. به‌خاطر «فقرو فنا» و «بذل و بخشش». از جانماية خود و عزيزترين‌نانش. از جنسي كه برگة ورود به حلقة «گوهرهاي بي‌بديلش» است.

همه اينها را گفتم كه از او ستايش كرده باشم. اما، كم آوردم و كم مي‌آورم. اگر نمي‌آوردم بازهم مي‌گفتم. به همان بي‌پروايي هر انسان شريفي كه جانش را براي ميهن و آزادي مي‌دهد. چون در حقلة «گوهرهاي بي‌بديل»ش كمترينم و در بيرون همآوردي ندارم. همان‌طور كه از اسلاف بزرگ خود مي‌گويم و مي‌گوييم. از همانها كه نام‌شان را بردم. لايق‌ها، شايسته‌ها و بايسته‌ها را بايد گفت. تاريخ كه تكرار نمي‌شود. مگر كاريكاتورش. اگر از ستار دلاور ما همانموقع مي‌گفتند، و به جايش به‌زخم تيرش نمي‌بستند، شايد مسير ايران‌مان اين نبود كه بعد رضاخان قلدري بر مصدرش بنشيند، يرقه براند، بكُشد و بسوزاند و دو دهه اقتدار ديكتاتوري قلدرمنشانه‌ش را بر مردم تحميل كند. وقتي هم تاريخ مصرفش تمام شد، مصرف‌كنندگان، دمش را گرفتند و به يك جزيره دورافتاده انداختند. و استمرار همان ديكتاتوري اما در شكل و فرم ديگر. و اگر از «مصدق كبير» مي‌گفتند و در دوران حياتش و مبارزه‌اش تنهايش نمي‌گذاشتند، تيغ زخم نارفقيان از قفا نبود، قطعا مسيري كه مي‌توانست ايران طي كند، با آنچه كه در بيش از يك ربع قرن ديكتاتوري پهلوي دوم طي شد، فرق مي‌كرد. همه عليه‌ش بودند. از معمم مرتجع تا مكلاهاي نام و نشان دار دو جبهة شناخته شده كه در يك جبهه عليه اين مرد شريف و ميهن پرست «بسيج» شده بودند. هرچه رذالت و دنائت بود نثارش كردند. توطئه كردند، خواستند بكشندش. دست‌شان نرسيد. وزير خارجة قهرمانش را زدند. چون زبانش رو به همة آنهايي كه كين توز مصدق بودند، آتشين بود. مي‌سوزاند. بي‌پروا و بي‌هيچ ترسي. اما چون تنها بود و تنهايشان گذاشتند، تو‌طئه كارگر افتاد. به دامشان انداختند و حكومت ملي را سرنگون ساختند. و باز بيش از يكربع قرن سركوب و اختناق آريامهري و چشم مردم اشكبار. نتيجة و ره‌آورد همين ديكتاتوري شد، ديكتاتوري ضدبشري آخوندي. نسل من، كه در آستانه انقلاب در عنفوان جواني و شور بود و نسل پيشتر از من يادشان هست. مردم چه چيزي كم گذاشتند؟ هيچ. از همه چيزشان گذشتند. دست‌خالي به خيابان ريختند. قطره بود و به دريا ختم شد و ديكتاتوري را برانداخت. ولي كي برد؟ يك مشت آخوند مرتجع و دينفروش. چون، خوبي در صحنه و در مقابل چشم مردم نبود كه بتوان بدش را تشخيص داد. قافلة دزدان بار انقلاب ضد سلطنتي را يكجا به كاروانسراي خود بردند. اي كاش فقط دزد بودند. راهزن، گردنكش، آدمكش و جلاد و مغول سان. خلقي بي‌كلاه كه فقط خاطره شهيدان و جانفشاني‌هايشان كف دستشان باقي ماند. اين همان نگراني بود كه «مسعود» از لحظة رهايي از زندان تا در اولين سخنرانييش در دانشگاه تهران گفت. هشدار داد. اما، اخلاف همان خيانت‌كاراني كه پشت مصدق را خالي كردند، اينجا نيز زير عبا و پشت عمامه آخوندها سنگر گرفتند و در يك جبهه مجاهدين و به‌طور خاص مسعود را آماج حملات زهرآگين خود قرار دادند.

برخي كه صادقانه از تلخ‌كاميهاي گذشته رنج مي‌برند، براي تسلي رنج و محنت خود و مردم همواره مي‌گويند مردم ايران «مرده پرست» هستند. ولي اين نسل ديگر نخواهد گذاشت كه تلخ‌كاميها تكرار شود و در فرداهاي بعد، باز همان نسبت ناروا را به مردم ايران بچسبانند. اين‌بار چشم زمان بيدار است و گوش تاريخ باز. غمنامه سهراب را وقتي تهمينه چشمش بر جنازه فرزند يلش افتاد چنان سوزناك سرداد كه دل سنگ به درد آمد و گويي اين شير سفيد پستان اوست كه در خون سهرابش فوران مي‌كند. نوش‌دارو هم آمد، اما بعد از مرگ سهراب. به‌روايت حماسة فردوسي، رستم به‌خاطر فاصله جغرافيايي در جهل ماند و فرزندش را نشناخت و به‌دست خود سهرابش را كشت. ولي اين بار تهمينه و رستم و سهراب و همه يلان و جنگاوران ما آن فاصلة جغرافياني را با يكديگر ندارند. پس جهل نيست كه فرصت و زمينة تلخكافي را بوجود مي‌آورد. اين بار جعل جاي جهل را گرفته است. روايت جعل و تزوير كه توسط نقالان آخوندها و همسنگران و هم‌پيمانان تاريخي شان در اين‌جا و آنجا سرداده مي‌شود. اين نقالان آنقدر روايت مرگ را نقل مي‌كنند تا مردم را به تب دائمي راضي نگه دارند. بايد سنگر نقالان و هم قافله‌هاي آخوندها را درهم كوبيد. بايد از رستم، سهراب، سياوش، آرش، ستار، مصدق و حنيف امروز ما ستايش كرد و از او گفت و نوشت. همة كساني كه چشم به‌آيندة روشن و تابان ايران زمين دوخته‌اند، مي‌دانند در چنين آينده‌يي ديگر هيچ‌كس پاي تابوت مردم مان نخواهد ايستاد، بلكه با خشت جان‌مان، ايران را گلستان خواهيم كرد. براي مردي كه چنين آيندة تابناك ميهنم در بينش و كف اوست، مي‌گويم:

آن سفر كرده كه صد قافله دل همره اوست

هرکجا هست خدایا به سلامت دارش