مجاهد كبير احمد رضايي
اولين حماسهساز و حماسهسراي مجاهدين
خون سرخ است. اما وقتي با نام شهيدي همراه ميشود، ديگر اين سرخي، آن سرخي معمولي خون نيست. با سرخيهاي ديگر خيلي فرق ميكند و مفهوم ديگري را تداعي ميكند. حسي كه از اين سرخي به انسان دست ميدهد، به هيچ وجه همان حسي نيست كه سرخي سرخهاي ديگر دارند. اين سرخي هم ميجوشد و هم به جوشش در ميآورد. انگيزاننده و مقدس است. نه تنها ترسآور نيست كه شجاعت ميبخشد. اما بعضي از خونها هستند كه علاوه بر اينها، ميدرخشند. ميدمند و «خانه را روشن ميكنند». گويي خودش را دوباره در رگ انسانهاي ديگر تزريق ميكند. شبيه تصويرهايي كه در اين مصرع از يك سروده زيباي فلسطيني است: «قلمت را در خونم فرو بر/ و از زبانم سرودي بنويس/ به لبانم بنگر كه چهسان قاطعانه شعر ميگويند».
هرگاه كه نام امام حسين (ع) به زبان ميآيد، بلافاصله خون در ذهن تداعي ميشود. خوني مقدس و جوشان. اين همان سرچشمه و همان رنگي است كه گفتم. گويي اين رابطه يا تداعي، قانون و تعريف شدة تاريخ است و هيچ كاري هم نميشودكرد. دست خودمان هم نيست كه قاب بگيريم و به ديوار فراموشي بسپاريم. اين رابطه زنده است و حيات دارد. در حاليكه بسياري از نبردها و حماسههاي ديگر تاريخي يا اساطيري و افسانهيي با همه عظمت و بزرگيشان، چنين تداعي در ذهن ايجاد نميكنند. تصويرهاي ديگري ميدهند. شايد به همين دليل است، خون و رنگش، رنگ تقديس شده بهخود گرفته است. جنس تصويرها و اثر نبرد و حماسه احمد نيز اينطوري است. دست كسي نيست. وقتي اسمش ميآيد، مفاهيمي از جنس و رنگ «فداكاري»، «شجاعت» و «قاطعيت» در ذهن شكل ميگيرد. خون احمد، اين مجاهدي كه به حق لقب كبيرگرفته، از اين خونها بود. آنقدر برق ميزد و درخشيد كه تا اعماق تاريكي زندانها نيز نفوذ كرد. فقط لاله و شقايق عاشق نروياند، در سطح جنبش چنان روحي دميد كه تنها با گلستانِ بهار ميشود مقايسهاش كرد.
دوران انقلاب ضد سلطنتي را به خاطر بياوريم. وقتي اسم احمدرضايي و مهدي رضايي به زبان ميآمد, هريك از اين دو برادر، تداعي كننده و حامل ارزش خاصي بودند كه در حرف و شعار مردم جاري بود كه بقيه شهيدان با همه شأن و منزلتشان نداشتند. اين يكي كه اولين شهيد مجاهدين بود، بينانگذار چيزي بودكه تا همين الان و تا هميشه، مجاهدين به آن ميبالند و ماندگاري خود را در گرو و پايبنيدي به آن ميدانند. نه بهخاطر فقط شهادتش به عنوان اولين شهيد، به خاطر نوع شهادتش. يعني «فدا».
آري احمد اولين حماسهساز و حماسهسراي مجاهدين بود. همين درك والا از نبرد و شهادت احمد بود كه مجاهد بنيانگذار سعيد محسن، وقتي در زندان خبر شهادتش را از راديو شنيد، برخاست و فرمان داد همه زندانيان مجاهد به پاس احترام او از جا برخيزند و در رسايش سرود بخوانند. و در حاليكه برقي از غرور و افتخار در سيما و چشمانش موج ميزد، گفت. «راه باز شد. احمد حق بزرگي به گردن سازمان دارد. واقعا براي جنبش مبارك است». سعيد محسن از كدام «راه» سخن ميگفت كه احمد گشايندهاش بود؟ شايد براي نسل ما، امروز وقتي به رود جوشاني از خون شهيدان نگاه ميكنيم، مفهومي كه آن حرف سعيد محسن در زندان براي زندانيان مجاهد داشت، براي ما نوعي «عادت» باشد. بگوييم كه سراسر زندگي مجاهدين با فداكاري، از خودگذشتگي و شهادت عجين شده است. ولي سعيد محسن زماني اين جملة پربار و پر معني را گفت و براي خلق اين «راهگشايي» تبريك گفت كه كمترين كورسو و روزنه اميدي نبود. مجاهدين در آغاز راه بودند. هنوز دست به عمل نزده، بنيانگذاران و بيش از 90درصد مركزيتش بر اثر ضربه ناگهاني دستگير و در حصار دشمن غدار به زنجير كشيده شده بودند. «در نيست/ راه نيست/ نه روز و نه آفتاب». تبريك سعيد را هم بايد در همين چارچوب نگاه كرد و فهم نمود. نقش منحصر به فرد احمد در بازسازي و رهبري سازمان در بيرون از زندان آنقدر برجسته بود كه جايگزيني برايش متصور نيست، اما نقشي كه حماسةاش در روح و عزم جنبش ايفا كرد، بسا ماندگارتر و ريشهدارتر از سازندگي تشكيلاتيش بود. چرا كه عوارض ناشي از ضربه ميتوانست همچون خوره پيكر جنبش نوپا را بجود و پوك كند. اما وقتي «خون» پيكر احمد آنهم با خلق يك حماسه، ريخت، به سرعت در جان و روانهاي ديگر نفوذ كرد و حيات بخشيد و بار داد. نه تنها در جان همرزمانش، كه در جان جنبشي كه مجاهدين آغازگرش بودند.
اما گفتم، در اين حماسة احمد ارزش والاتر و گرانبهاتر هم نهفته بود. ارزشي كه جاي ديگري نميتوان سراغش را گرفت .اين «فدا»كاري، البته در لحظه خلق نشد. شايد چگونگيش را صحنه تعيين ميكرد يا كرد، اما عزم و جزمش از پيش در ضمير احمد نهفته و در ذهنش طراحي شده بود. مگر همين مضمون را برادر ديگرش مجاهد كبير رضارضايي، يك سال بعد در سالگرد شهادتش در نامهيي كه به مادرش نوشته بود، نگفت كه احمد «هميشه آرزو ميكرد كه در گرماگرم پيكار شهيد شود و زنده به دست دشمن نيفتد». و به حق گواهي داد كه: «احمد با شهادتش، راه شجاعت، راه فداكاري» را به ما آموخت «شهادت احمد..اميد دهند و راهگشا بود».
آنچنانكه در نامة رضا به مادرش پيداست، احمد پيشتر گفته بود كه نبايد زنده به دست دشمن افتاد، اما او حماسهيي خلق كرد كه چيزي از پيكرش باقي نگذاشت كه جسم بيجانش هم به دست دشمن بيفتد. وقتي در حقله محاصره دهها تن از مزدوران تا دندان مسلح ساواك قرار گرفت، ترديدي به خود راه نداد. گويي همچون شيري غران از بيشهيي جهيد و خود را در حلقه تنگ مزدوران قرار داد. بيچارگان، چه ابلهانه ميپنداشتند كه گوييا قصد تسليم خود را دارد. اما لحظهيي بعد صداي انفجار نارنجك تا كاخ ديكتاتور ستمگر طنين افكند. «به دشمن هيچ نداد. نه سلاح، نه اطلاعات و نه حتي جسم خودش را». اين همان درس و سنت «فدا»يي بود كه اين شهيد والامقام از خود به جا گذاشت و مجاهدين آنرا «مقدس» مينامند. سرلوحه مكتب و رمز و رازي كه بسياري از پيروزيهاي مجاهدين مرهون آن است و تا ابد خواهد بود.